زمانی که گویندۀ رادیو در سال ۶۱، بعد از پخش سه دقیقه مارش نظامی اعلام کرد؛ «شنوندگان عزیز توجه فرمایید، خرمشهر شهر خون و حماسه آزاد شد». قاسم کریمی و نیروهای تحت امرش، در حاشیۀ اروند بودند. همه اشک شوق ریختند و شادی وجودشان را فراگرفت، چون خوب میدانستند برای وجب به وجب بازپسگیری خاک خرمشهر، خون شهدای بسیاری به زمین ریخته شده.
سرهنگ قاسم کریمی که آن زمان، فرماندۀ گروهان عملیاتی و پیاده نظام گردان ۱۱۰ از تیپ سوم لشکر ۷۷ بود، یک شاهد عینی است که حالا پس از گذشت ۳۵ سال از آن پیروزی میگوید: «بعد از شنیدن خبر آزادسازی خرمشهر از رادیو، با یک دستگاه جیپ، به خرمشهر رفتیم و من مسئولیت گروهان را به معاونم سپردم. خرمشهر به ویرانهای تبدیل شده بود. در مسجد جامع نماز خواندم و شش هزار شهید این عملیات را یاد کردم و ۲۴ هزار جانبازش را.».
سروان حسن اسماعیلزاده، دیگر دلاورِ حاضر در عملیات آزادسازی خرمشهر بود که آن زمان به عنوان فرماندۀ دستۀ ۲ گروهان یک گردان ۱۱۰ خدمت میکرد. همان گروهانی که فرماندۀ مافوقش قاسم کریمی بود.
قاسم کریمی که ابتدای جنگ را در غرب کشور و هفت سال دیگر را در خوزستان بوده، در سال ۶۱ و در مرحلۀ سوم عملیات بیتالمقدس، به همراه یگان تحت امر خود در آزادی خرمشهر شرکت داشته است. خودش از شروع عملیات بیتالمقدس اینطور میگوید: «یک ماه از عملیات فتحالمبین میگذشت و در این مدت، چنان زخم کاری بر پیکر دشمن وارد شده بود که گیج و متحیر مانده بود. ۲۵ هزار سرباز عراقی کشته و ۱۵ هزار نفرشان اسیر شده بودند. اصلا فکرش را هم نمیکردند که فرماندهان ما به فکر عملیات دیگری باشند.
از ما که فرمانده بودیم، خواسته شده بود مکانهایی را که از اشغال در آمده، حراست کنیم؛ چرا که احتمال هرگونه حرکتی از سوی دشمن میرفت؛ اما هدف اصلی و تمام همّ و غم فرماندهان بالا این بود که تیر خلاص را زده و خرمشهر را آزاد کنند.
برای همین بعد از عملیات فتحالمبین در فروردین ۶۱، از سمت فرماندهان ارشد دستور رسید که هدف نهایی و پایانی ما آزادسازی خرمشهر است. خرمشهری که ۵۷۵ روز در اشغال بعثیها بود. قرارگاه کربلا (قرارگاه مشترک سپاه و ارتش) نام این عملیات را «الی بیتالمقدس» گذاشت، چون همان روزها رژیم صهیونیستی به فلسطین حمله کرده بود.»
کریمی خیلی دلش میخواسته سهمی در عملیات بیتالمقدس داشته باشد و منتظر دستور فرماندهان بوده؛ خودش دراینباره میگوید: «اخبار را که دنبال میکردم، متوجه شدم در مراحل اول و دوم عملیات بیت المقدس، رزمندهها خسته شدهاند و احتیاج به نیروی تازهنفس است، در همین گیرودار، فرماندهام سرهنگ طلانشان مرا احضار کرد و نقشه را توضیح داد که در مرحلۀ پایانی عملیات بیتالمقدس، نیروهایم باید چه کاری انجام دهند.
من هم در جلسهای به ۲۰۰ رزمندۀ تحت امرم، کلیات را گفتم. فردای آن روز، رزمندهها سوار اتوبوسهایی شدند که با گِل، استتار شده بود و به سمت اهواز حرکت کردند. مردمی که ۱۸ ماه منطقهشان را ترک کرده بودند در حاشیۀ جاده برای ما دست تکان میدادند. بچهها داخل اتوبوس، سرود «ای لشکر صاحب زمان آماده باش، آماده باش» را میخواندند.
بین راه ویرانههای جنگ و خطوط راهآهنی که صد درصد تخریب شده بود را میدیدیم و از مسیرهایی میگذشتیم که چند روز قبل، محل تاخت و تاز عراقیها بود. به ۴۰ کیلومتری خرمشهر رسیدیم. محل استقرار هر گروهان مشخص شد. با خط مقدم و محل استقرار دشمن، فاصلهای نداشتیم. روز بعد، من و چند فرماندۀ گروهان دیگر، برای شناسایی به سمت خرمشهر رفتیم.
با دوربین جنگی مواضع عراقیها را بررسی میکردیم. برای اولینبار بود که خرمشهر را میدیدم. حس غریبی بود. عملیات کاوش ادامه داشت و دشمن هم در این فرصت مناطق را مینگذاری میکرد. تاریخ حمله حتی برای ما که فرمانده بودیم، مشخص نبود. کار چند روزهمان بود که کاملا بر مواضع دشمن اشراف پیدا کنیم حتی معاون گروهان و پرسنل کادر را هم در این بازرسیها با خود به خط مقدم میبردم.»
صحبت سرهنگ کریمی به اینجا که میرسد، اسماعیلزاده، رشتۀ کلام را به دست گرفته و ادامه میدهد: «با فرماندهام (سرهنگ کریمی) تا نزدیک میدان مین بعثیها رفتیم. هوا گرم و شرجی بود و حیوان درنده و خزنده هم زیاد بود. پوتین را که از پا درمیآوردیم، همراه کفش، پوست پایمان هم درمیآمد!
۲۵ اردیبهشت، هنوز خبری از عملیات نبود. دشمن هرازگاهی برای اینکه خودی نشان بدهد، خیلی بیهدف، منطقهای را بمباران میکرد. ایمان بچههای ما خیلی قوی بود. سعی میکردند به هر بهانهای روحیهشان را تقویت کنند، مثلا پشت بلوز خود با ماژیک مینوشتند «مسافر کربلا» یا تابلوهایی کنار جاده میگذاشتند که روی آن نوشته بودند «خرمشهر میآییم» یا «تا کربلا راهی نیست.»
شرکت کریمی و نیروهایش در عملیات بیتالمقدس، به مرحلۀ سوم عملیات برمیگردد؛ وقتی سرانجام فرماندۀ گردان، سرهنگ طلا نشان، او را احضار کرده و میگوید: «ساعت ۲۲:۳۰، یکم خرداد با رمز یا محمدبن عبدا...، مرحله نهایی عملیات شروع میشود.».
کریمی دربارۀ ادامۀ ماجرا میگوید: «سه کیلومتر با اولین خاکریز دشمن فاصله داشتیم و طبق نقشه، مقصد ما رودخانۀ اروند بود. تا پاسی از شب، به عملیات فکر میکردم. به اینکه چه کسانی به شهادت رسیده یا مجروح و اسیر میشوند. بعد از نماز صبح، به بچهها روحیه دادم و به صورت کلی گفتم به زودی عملیات آزادسازی خرمشهر کلید میخورد.
همه تکبیر گفتند و خوشحال شدند. غروبِ یکم خرداد، بچهها سربند یاحسین و یاابوالفضل و یا زهرا به پیشانی بستند. شام آن شب بچهها چلو مرغ بود. جیرۀ غذاییشان را گرفتند و آماده شدند تا به سمت خط حرکت کنند. خودروها با چراغ خاموش حرکت میکردند.
لحظه به لحظه، آمار رزمندهها را میگرفتم. از بچهها خواستم بیسیمها را خاموش کنند تا عملیات لو نرود. یکی از رزمندهها روی خاکریز ایستاده بود؛ در حالی که قرآنی در دستش بود و بچهها از زیر آن عبور میکردند. به محض اینکه دشمن منور میزد، همه روی زمین میخوابیدند.
با قطبنما و اقدامات استراتژیک قبلی، در مسیر تعیین شده حرکت میکردیم. هنوز گروهان ما به میدان مین نرسیده بود که فهمیدیم یگانهای دیگر که از ما دورتر بودند، زمینگیر شدهاند. منور یکی پس از دیگری میآمد. عراقیها متوجه حضور ما شده و تیراندازی کردند.
دستۀ مهندسی هم از روشنایی ایجادشده منورها استفاده کرده و در حال بازگشایی معبر بود. گاهی با چراغ قوه علامت میدادند. گاهی هم فریادهایشان هنگام شهادت یا مجروحیت، لابهلای آرپیجی و رگبار مسلسل گم میشد. بچههای گروهان روی زمین دراز کشیده، شلیک میکردند. نیروهای امدادی به کمک ما آمدند. دشمن هراس به دلش افتاد و از شدت آتش دشمن کم شد.»
فرمان میرسد فوری به جلو پیشروی کنند، چون اگر هوا روشن شود، با توجه به تعداد عراقیها و تجهیزاتشان، احتمال کشتهشدن سربازان ایرانی میرفت؛ «حسن اسماعیل زاده، فرماندۀ دستۀ دوم را پیدا کردم. سرباز حسینزاده هم، نفر سومی بود که به ما اضافه شد.
از راهی که دستۀ مهندسان باز کرده و خیلی باریک و خطرناک بود، به جلو پیش رفتیم. همۀ بچهها پشت سر ما بودند. دشمن دیگر تیراندازی نمیکرد. آنها از خاکریزهایشان فرار کرده بودند. خط مقدم آنها شکسته شده بود. بعد از آن، به سطح هموار روستای عرایض رسیدیم.
بعد هم باید از نهر عرایض عبور کرده و به اروند میرسیدیم؛ طوری که دشمن احساس کند در حلقۀ محاصره ماست. در نهر عرایض، در کانالی گیر افتادیم. یکی از سربازان ما به نام یلمه، بچۀ ترکمن صحرا بود و آرپیجی ۷ در دست داشت. سر و قسمتی از سینهاش را بالا گرفته و در حال نشانه گیری بود.
همان موقع من داشتم به او نگاه میکردم. ناگهان گلولهای سینهاش را نشانه گرفت و به اندازۀ یک سکه، سوراخش کرد، او، اما شجاعانه آرپیجی را شلیک کرد و سرباز و اسلحه به پایین افتادند. یادم هست فریاد میزد مادر جان سوختم. هیچ وقت این صحنه از ذهنم نمیرود. او بعد از ده دقیقه شهید شد.
سرانجام قرارگاه مرزی دشمن سقوط کرده و عراقیها خود را تسلیم کردند. خسته از عملیات بودیم که یک کانکس یخچالدار آبمیوه و بستنی، بین بچهها توزیع شد. در تعجب بودم چطور این کانکس مردمی خود را به این منطقه حساس رسانده است!»
دوم خرداد ۶۱ بعد ۱۹ ماه اشغال خرمشهر از سوی دشمن، این شهر به محاصرۀ نیروهای خودی درمیآید. کریمی به عنوان یکی از شاهدان عینی ماجرا میگوید: «ساعت یک ظهر دوم خرداد، به اروند رسیدیم. اولین بار بود که رود پر آب اروند را از نزدیک میدیدم.
با آبش وضو گرفتیم و همان جا نماز ظهر و عصر خواندیم. مواظب تحرکات احتمالی عراقیها بخصوص در نخلستانهای همجوار بودیم. شب و روز سوم خرداد همان جا ماندیم. خرمشهر از همه طرف در اختیار خودیها بود. دشمن از محاصره وحشت کرد و از روز سوم خرداد ۱۴ هزار سرباز عراقی با نشاندادن پرچم سفید خود را تسلیم کردند.»
حسن اسماعیلزاده که این روزها همسرش در بستر بیماری است، از رنج خانوادههایی میگوید که مردانشان در زمان جنگ در صحنههای نبرد حضور داشتند؛ «خانوادههای ارتشیان درجنگ، سختیهای زیادی را متحمل شدند؛ چراکه مردانشان باید بر حسب وظیفه، نه برای مدتی محدود که تا پایان جنگ در مناطق میماندند.
مثلا خود من، زمانی که همسرم بیمار یا باردار بود، مجبور بودم عملیات بروم و یا حتی ماهها بعد از تولد بچهام، به دیدن همسر و فرزندم رفتم؛ طوری که فرزندم من را نمیشناخت و غریبگی میکرد. بزرگتر که شدند، هر وقت به مرخصی میرفتیم،
بچههای مان ما را نمیشناختند و تا چند روز میماندیم و انس و الفتی بینمان ایجاد میشد، باید برمیگشتیم که آنها پشت سرمان گریه میکردند. اینکه طعم پدربودن را آنطور که باید و شاید نچشیده باشی، ناراحتکننده است. من حتی موقع فوت مادرم هم نبودم. این مسائل به زبان آسان است، اما ما پذیرفته بودیم که لباس مقدسی به تن کردهایم و باید از مملکت در برابر تجاوز دفاع کنیم.»
سرهنگ قاسم کریمی، متولد ۱۳۳۵ در شهرستان گرمسار است. سال ۵۰ وارد دبیرستان نظام تهران و چهار سال بعد وارد دانشکدۀ افسری شده و لیسانس علوم از آن دانشگاه میگیرد. سپس با گذراندن دورۀ مقدماتی رستۀ پیاده نظام از دانشکده پیاده شیراز، در اوایل سال ۱۳۵۸ به لشکر ۷۷ خراسان میپیوندد.
او سمتهای مختلف نظامی را تجربه میکند؛ از فرماندۀ دسته و فرماندۀ گردان گرفته تا رئیس ستاد تیپ و جانشین پشتیبانی و فرمانده پشتیبانی لشکر ۷۷.
او نهتنها بعد از عملیات بیتالمقدس تا پایان جنگ در جبهه میماند؛ بعد از آن نیز، به علت شرایط خاص تا سال ۷۵ خاک خوزستان را ترک نمیکند، اما به گفته خودش نمیتواند به خرمشهر برود، تا اینکه سرانجام، یک سال پیش از بازنشستگیاش، در سال ۸۵ همراه کاروان راهیان نور، بعد از ۲۳ سال، بوی خاک خونین شهر را استشمام میکند.
تمام خاطرات در ذهنش تداعی میشود و تصمیم میگیرد هرچه را دیده، به رشتۀ تحریر دربیاورد. پس از آن، بهتدریج، دوازده جلد کتاب را با هزینۀ شخصیاش چاپ میکند. «هویزه تا خرمشهر» عنوان یکی از این کتابهاست که عملیات بیتالمقدس را شرح داده؛ کتابهایی که به گفتۀ خود کریمی، تاکنون چنان که باید و شاید مورد حمایت قرار نگرفته است.
حسن اسماعیلزاده متولد ۱۳۳۸ از شهرستان فریمان است. او سال ۵۴ در گارد جاویدان استخدام شده و به تهران میرود و پس از سرنگونی رژیم پهلوی، به ارتش مشهد (تیپ ۳ لشکر ۷۷ گردان ۱۱۰) ملحق میشود.
اسماعیلزاده از روزهای اول جنگ، در غائله کردستان حضور داشته و تا پایان جنگ تحمیلی، در جبهۀ جنوب و در عملیاتهای ریز و درشت، در خط مقدم شرکت میکرد. او که به خاطر زحماتش در جنگ، دیپلم افتخار کسب کرده؛ در سال ۶۲ از ناحیۀ سر و دست و شکم مجروح و جانباز میشود.